معرفی بهترین قصه های کودکانه انگلیسی (best english stories for kids)
در این مقاله ۴ داستان کودکانه انگلیسی جذاب را به همراه آدرس سایت آنها به شما معرفی خواهیم کرد. با ما همراه باشید
خلاصه داستان لارا، کفشدوزک زرد
The lara the yellow ladybird Story for kids
روزی روزگاری، کفشدوزک کوچکی به نام لارا با پدر و مادرش در جنگلی زندگی میکرد. لارا بسیار زیبا بود، اما با بقیه کفشدوزکها متفاوت بود، زیرا بالهایش به جای قرمز، زرد بود. لارا از بالهای زرد خود بسیار خوشحال بود، اما وقتی دید که همه کفشدوزکهای دیگر بالهای قرمز دارند، شروع به احساس غم کرد.
او آرزو میکرد بالهایش هم قرمز باشد، بنابراین از مادرش خواست آنها را رنگ کند. مادر لارا بالهایش را قرمز رنگ کرد و لارا بسیار خوشحال شد.
اما وقتی لارا به مدرسه رفت، هیچکدام از کفشدوزکهای دیگر او را نشناختند و او احساس تنهایی کرد. او متوجه شد که بالهای زرد او بود که او را منحصربهفرد و خاص میکرد، و از اینکه آنها را تغییر داده بود متاسف بود. آن روز بعد از مدرسه، لارا بالهایش را شست تا رنگ قرمز از بین برود و دوباره زرد شوند.
روز بعد، همه کفشدوزکهای دیگر از دیدن لارا خوشحال شدند و او دیگر احساس تنهایی نکرد. او یاد گرفت که مهم است از آنچه هستی به خودت افتخار کنی و تلاش نکنی شبیه همه دیگران باشی.
پیام داستان
این داستان پیام مهمی دارد: مهم است که از آنچه هستی به خودت افتخار کنی و تلاش نکنی شبیه همه دیگران باشی. همه ما منحصربهفرد هستیم و تفاوتهای ما ما را خاص میکند.
خلاصه داستان اردک زشت
The ugly duckling story for kids
روزی روزگاری، یک اردک زشت در مزرعه ای زندگی می کرد. او با دیگر اردک ها فرق داشت و به دلیل جثه بزرگ و رنگ خاکستری اش مورد تمسخر همه قرار می گرفت. اردک زشت از این همه تحقیر خسته شده بود و به دنبال جایی امن برای زندگی می گشت. او به جنگل رفت و در کنار یک مرداب با غازهای وحشی زندگی کرد.
زمستان سختی گذشت و اردک زشت به سختی زنده ماند. او در بهار به باغی با یک حوض بزرگ پرواز کرد و با دیدن پرندگان سفیدی که به آرامی روی آب شناور بودند، شگفت زده شد. او خود را در آب رها کرد و متوجه شد که تبدیل به یک قوی زیبا شده است.
دو کودک که از دیدن قوی زیبا شگفت زده شده بودند، فریاد زدند: "وای، یک قوی دیگر! این یکی از همه زیباتر است!" اردک زشت که دیگر احساس تنهایی نمی کرد، با قلبی پر از عشق به دیگر قوی ها زندگی کرد. او هرگز فکر نمی کرد که در نهایت تبدیل به یک قوی زیبا شود.
داستان کودکانه سفید برفی و ۷ کوتوله
Snow white and the seven dwarfs Story for kids
سفید برفی دختری زیبا بود که نامادری بدجنسی داشت. نامادری از زیبایی سفید برفی حسادت می کرد و می خواست او را بکشد.
نامادری دو بار تلاش کرد تا سفید برفی را بکشد، اما هر بار کوتوله هایی که با سفید برفی زندگی می کردند او را نجات دادند.
در نهایت، نامادری یک سیب سمی به سفید برفی داد. سفید برفی سیب را خورد و بیهوش شد.
کوتوله ها سفید برفی را در تابوت گذاشتند و او را در جنگل گذاشتند.
شاهزاده ای از آنجا گذشت و عاشق سفید برفی شد. او سیب را از دهان سفید برفی بیرون کشید و او بیدار شد.
شاهزاده و سفید برفی ازدواج کردند و خوشبخت زندگی کردند.
داستان کودکانه موچهها و ملخ
The ants and the grasshopper Story fo kids
روزی روزگاری، در فصل بهار، مورچه ها و ملخ، دو دوست صمیمی، در کنار یکدیگر زندگی می کردند. مورچه ها در فصل بهار سخت کار می کردند تا برای زمستان غذا ذخیره کنند. آنها دانه های سنگین را جابجا می کردند و در انبار می گذاشتند.
اما ملخ، تنبل و شاد، زیر نور خورشید، میان گل های زیبا و سبزه، بر شاخه های درختان تکیه داده و آهنگ های بهاری می خواند. او به خودش گفت:
این همان زندگی ای است که من دوست دارم. من همیشه می خواهم آواز بخوانم و بازی کنم. چه کسی در این هوا دلپذیر کار می کند؟
هر روز، مورچه ها غذا جمع می کردند و آنها را در خانه خود، که در تنه یک درخت کوچک قرار داشت، ذخیره می کردند. آنها معمولاً برای غذای خود دانه ها و میوه ها جمع می کردند و معمولاً چوب را ذخیره می کردند تا در زمستان آتش روشن کنند.
اما ملخ تنبل زیر نور خورشید می خوابید و از هوای ملایم و زیبا استفاده می کرد و آهنگ های دلپذیر می خواند. او به حرف های مورچه ها گوش نمی داد و فقط به فکر تفریح و خوشگذرانی بود.
فصل برداشت فرا رسید. مورچه ها سخت کار می کردند تا برای زمستان غذای کافی ذخیره کنند. آنها از ساقه های علف نردبان می ساختند و از آن برای بالا رفتن از ساقه های گندم و جمع کردن دانه های گندم استفاده می کردند.
ملخ نیز نزدیک آنها نشست و آهنگ های جدیدی خواند و گفت:
چه کسی می تواند مثل من آواز بخواند؟ صدای من چقدر زیباست؟
فصل پاییز با هوای سرد و باران های شدید رسید. مورچه ها هنوز در حال کار بودند، اما ملخ دیگر حوصله کار کردن نداشت. او زیر برگ های درختان پنهان شد تا از باران در امان بماند.
سپس زمستان آمد و برف بارید. ملخ غذا برای خوردن پیدا نکرد. او در آن هوای سرد بسیار گرسنه بود و حال و حوصله آواز خواندن نداشت.
او به خودش گفت:
من باید به خانه مورچه ها بروم و از آنها کمک بگیرم. آنها غذا و آتش دارند.
نتیجه
تنبلی و بیکاری در هر زمان و مکانی نتیجه ای جز شکست و ناامیدی ندارد. اگر می خواهید موفق باشید، باید سخت کار کنید و از فرصت ها استفاده کنید.